هستيهستي، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 20 روز سن داره

هستي من فرشته آسماني

ماجراهاي خوابيدن هستي گلي

هستي نازنينم تا 4 ماهگي يك شب نخوابيدي تا صبح بيدار بودي بعد از اون شب 1 ساعت مي خوابيدي بيدار مي شدي گريه مي كردي تا اينكه گهواره امير محسن پسر دايي عبدالحسن اورديم كه شايد با اون اروم بشي اينقدر تكون مي داديم تا مي خوابيدي  دوباره نيم ساعت بعد بيدار مي شدي تكون مي خوردي سريع تكونت مي داديم بابا ديگه خسته مي شد گهواره با پاهاش تكون مي داد يه شعر باباجون بلوتوث كرده بود به موبايل بابا با اون آروم مي شدي شعررو برات مي نويسم تا يادگاري  بمون البته  هنوز شبها مي ذاريم خيلي كم خوابي  دخترم اميدوارم بزرگ شدي درست بشي مجبوريم هرجا مي ريم گهواره ببريم حالا كه گهواره برات كوچيك شده بابا برات يك گهواره بزرگ مثل تختت درست كرده كه...
13 آبان 1392

آرزويم براي دختر كوچولوم

آرزويم اينست دلت خوش باشد   نرود لحظه اي از صورت ماهت لبخند   نشود غصه دمي نزديكت لحظه هايت همه زيبا باشند از خدا مي خواهم كه تو را سالم و خوشبخت بدارد   همه عمر نباشي دلتنگ ...
11 آبان 1392

خاطرات روز 8 آذر 91 روز به دنيا اومدن دختركم

هستي گلم بالاخره فرصتي شد كه بيام خاطرات رو بنويسم  7 آذر بود كه براي اخرين چكاپ رفتم دكتر اونجا بود كه دكتر گفت بايد اورژانسي برم بيمارستان كه تو ديگه خسته شدي و مي خواي هرچي زودتر بيايي اينجوري شد كه دو روز زودتر از موعد به دنيا اومدي خيلي خوشحال شديم همه اومدن ديدنت نازنينم نمي دوني چه روزي بود شاد ترين روز دنيا وقتي بغلت كرديم انگار دنيا رو به ما دادن دوست دارم مهربونم وقتي به دنيا اومدي اينقدر گرسنه  بودي كه همش دستات مي خوردي عكس لحظه تولدته ...
11 آبان 1392